گنجور

 
اسیر شهرستانی

دیگر به بزم او سخن ما گذشته است

آیا در آن میان چه سخنها گذشته است

هر دم به جلوه دگر از راه رفته ایم

امروز کار ما به تماشا گذشته است

از حیرتم به گریه نمانده است احتیاج

کشتی شکسته از سر دریا گذشته است

وارسته ایم از همه قیدی ز فیض عشق

چشم از نگاه و دل ز تماشا گذشته است

تنهاییم به دوزخ بیطاقتی گداخت

از خاطر که یاد تو تنها گذشته است

غافل که دستبرد خطش کم ز سرمه نیست

گفتم که چشمش از ستم ما گذشته است

ساقی اسیر از کفت امروز یا صباح

می خورده وز توبه بیجا گذشته است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode