گنجور

 
فیاض لاهیجی

عکس رخ جانانه که در منزل چشم است

شمعی است که افروخته در محفل چشم است

جز خون دل و لخت جگر بار ندارد

این ریشة دردی که در آب و گل چشم است

دل خود به خیال تو تسلّی است ولیکن

از حسرت دیدار تو خون در دل چشم است

تا خون نخورد دل، نشود دیده گلستان

محصول دلست اینکه مرا حاصل چشم است

از ضعف زمانی ز تپیدن ننشیند

فیّاض دل خون شده‌ام بسمل چشم است