گنجور

 
اسیر شهرستانی

چو آیینه در دل گدازم نفس را

شکستن مبادا طلسم قفس را

نه بلبل نه پروانه این جذبه دارد

دهد بال پرواز من خار و خس را

به یاد تو پیمانه بخشم هوا را

به بوی تو گلدسته بندم هوس را

دچارم نشد ناله وگریه گاهی

که سازم پریشان دماغ جرس را

مرا زور می بس نیندیشم از کس

بگیرم قدح را ببندم عسس را

زداغش چه آیین که در دل نبستم

چراغان کنم تا گلستان قفس را

ز ویرانی آبادتر خانه عشق

نسیمی کند شهر بند هوس را

اسیر محبت مرا می شناسد

ندانسته ام کم ز خود هیچکس را