گنجور

 
اسیر شهرستانی

دل اگر رفت گرفتار طلسم خاک است

سر اگر نیست به جا در سفر فتراک است

خون ما ریخت که آتش به جهان اندازد

شعله را جوهر شمشیر ستم خاشاک است

هست چون کشتی رحمت چه غم از بحر گناه

یاد از آلودگیم نیست دل من پاک است

عشق در خاطر آسوده کجا می گنجد

صدف گوهر تابنده مهر افلاک است

بسکه چاک جگر از ناله رفو کرد اسیر

شعله ای کز کفنش خاست گریبان چاک است