گنجور

 
اسیر شهرستانی

سلیمانی است دل نقش نگینش نام معشوق است

پریزادش خیال شوخی اندام معشوق است

به نیش و نوش عاشق الفت هم مشربی دارد

اگر شهد است اگر زهر است ساقی نام معشوق است

چه پرسی از دل ما نام خود را هم نمی داند

همین دانسته کامش خانه زاد کام معشوق است

دل پروانه روشن از نگاه گرم دلدار است

پر طاوس گلشن از غبار دام معشوق است

اگر عیش ابد را لذتی در کام عالم هست

نمک پرورده غمهای صبح و شام معشوق است

میان عیدها عیدی که نامش می توان بردن

به قربانگاه بسمل گشتن پیغام معشوق است

به طوف کعبه دل سیر کردم جلوه ها دیدم

نگاه پاک عاشق جامه احرام معشوق است

چشیدم صاف و درد گفتگو بسیار اسیر از دل

میی کز نشئه لب را می گدازد نام معشوق است