گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اسیر شهرستانی

از هر آتشکده ای سینه فگاری پیداست

خاطر نازکی از هر سر خاری پیداست

هر دلی بتکده نقش و نگاری دارد

من و آن نقش که از چهره یاری پیداست

صیدگاه دلم آیا ورق جلوه کیست

که ز هر نقش قدم زخم شکاری پیداست

چه توان کرد که در عالم بی بال و پری

جوهر ذره ز هر مشت غباری پیداست

اضطرابم دگر از باده تمکین سرشار

شوخیش داده به خود باز قراری پیداست

می توان نقش زد افسردگی از چهره خصم

نگهش همچو غباری ز مزاری پیداست

سیرها می کنم از آینه عشق و جنون

هر طرف می نگرم باغ و بهاری پیداست

کوهساری است جنون در نظر شوق اسیر

که ز هر دامن او ابر بهاری پیداست