گنجور

 
اسیر شهرستانی

از هر آتشکده ای سینه فگاری پیداست

خاطر نازکی از هر سر خاری پیداست

هر دلی بتکده نقش و نگاری دارد

من و آن نقش که از چهره یاری پیداست

صیدگاه دلم آیا ورق جلوه کیست

که ز هر نقش قدم زخم شکاری پیداست

چه توان کرد که در عالم بی بال و پری

جوهر ذره ز هر مشت غباری پیداست

اضطرابم دگر از باده تمکین سرشار

شوخیش داده به خود باز قراری پیداست

می توان نقش زد افسردگی از چهره خصم

نگهش همچو غباری ز مزاری پیداست

سیرها می کنم از آینه عشق و جنون

هر طرف می نگرم باغ و بهاری پیداست

کوهساری است جنون در نظر شوق اسیر

که ز هر دامن او ابر بهاری پیداست