گنجور

 
اسیر شهرستانی

دل بی درد ز افسردن حالش پیداست

صید آزاد ز نقش پر و بالش پیداست

خس نقاب آمده این شعله ز خلوتگه راز

هر کجا می روم از سینه خیالش پیداست

گهر پاک چه غم دارد از آسیب حسود

لعل اگر خاک شود آب زلالش پیداست

سرمه بینا شده از سایه مژگان سیاه

گوشه چشم نگار از خط و خالش پیداست

همچو آیینه که در سنگ عیان است اسیر

از شب تیره من صبح وصالش پیداست