گنجور

 
اسیر شهرستانی

یک حرف شکوه از لب خشنود برنخاست

بسیار سوختیم و زما دود بر نخاست

محروم داشت جلوه دیدارش از ایاز

عاشق به نا امیدی محمود بر نخاست

سیلاب عشق خاک وجودم به باد داد

گردی که بر دل از غم او بود بر نخاست

از بس دلم به دامن همت کشید پای

در پیش پای شاهد مقصود برنخاست

مقصد ز عشق لذت سوز است اسیر و بس

شادم که داغ لاله نمکسود بر نخاست