گنجور

 
اسیر شهرستانی

چنان زخوی تو هر کس به هر دیار گریخت

که دشت در صدف و بحر در غبار گریخت

به دیده دشت غزال رمیده می آید

مگر ز وحشت مجنون بیقرار گریخت

تپیدن دل ما رنگ بند وحشت شد

نگفت بهر چه مجنون بیقرار گریخت

اسیر اینهمه کی داشت راه حرف گریز

گریز پا مگر از وحشت خمار گریخت