گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اسیر شهرستانی

نازک شد از وفا دل و قدر جفا شناخت

چشم ضعیف روشنی توتیا شناخت

در شکوه لب گداختنم آنقدر نبود

داغم از اینکه مست تو خود را چرا شناخت

در بزم بیزبانی ما هر که جا گرفت

صد رنگ جلوه سخن از یک ادا شناخت

در حیرتم که آینه بهر چه می خرند

خود را دگر ندید کسی که تو را شناخت

نظاره پایمال تغافل نمی شود

در مجلسی که دل نگه آشنا شناخت

زین بیشتر مپرس که دیوانه شب چه شد

نشناخت دل ز یاد تو خود را چو واشناخت؟

دشمن تری ندیده ز خود در جهان اسیر

خود را کسی که یک نگه از چشم ما شناخت