گنجور

 
اسیر شهرستانی

می رنگ هوس در دل ویران من انداخت

زهد آمد و سجاده به دامان من انداخت

بی منت معمار که دیده است بنایی

این بال هما سایه بر ایوان من انداخت

در چشم تو جا داشت تماشای نهانم

صد تیر نگاه تو زمژگان من انداخت

سرمستی سودای تو گوی زر خورشید

بر چرخ ز یک حمله چوگان من انداخت

گر شاخ گلی بی تو در آغوش گرفتم

آهی شد و آتش به گریبان من انداخت

شب دیده به هر رخنه دل دوخته بودم

مکتوب تو را صبح به زندان من انداخت

شب شوق اسیر از خبر وصل رسا بود

شوری به دل از خواب پریشان من انداخت