گنجور

 
اسیر شهرستانی

از شوق دیده عقل چو تدبیر می گداخت

مجنون برای آینه زنجیر می گداخت

آه دل شکسته اگر دیر می گرفت

پیکان ز تاب جستن این تیر می گداخت

گرگوش سنگ حرف مکافات می شنید

مانند موم آهن شمشیر می گداخت

گر مصلحت حجاب نمی گشت مور عجز

آهی که می کشید دل شیر می گداخت

چون دل به سینه بود نگه شوخ شد اسیر

می شد گر این جوان خجل از پیر می گداخت