گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

تا از سر زلف تو یکی تار برآمد

صد فتنه عیان شد

صد شور ز اسلام و ز کفار برآمد

غوغا به جهان شد

بر خاک زمین چون که یکی جرعه فشاندند

از بادهٔ بی چون

از خاک زمین آن بت عیار برآمد

سر خیل بتان شد

مسجود ملایک شد و لشکر‌کش ارواح

زان روح مقدس

شیطان ز حسد بر سر انکار برآمد

مردود زمان شد

تا از ید بیضا بنمودی سر انگشت

مه جامه بدرید

ترسا ز چلیپا و ز زُنار بر‌آمد

در دین امان شد

یک غمزه نمودی به خلیل از تو در افتاد

اندر دل آتش

گلزار بهشت از جگر نار برآمد

آتش چو جنان شد

تا مهر جمال رخ خوب تو تجلی

کرد از پس پرده

موسی ز پی دیدن دیدار بر‌‌آمد

بر طور روان شد

اسرار حقیقت نتوان گفت به اغیار

کو چون به جهان شد

کز سرّ سرا پردهٔ اسرار برآمد

دل برد و نهان شد

اجزای ذرایر نبود ذرهٔ خالی

از پرتو آن نور

هر ذره کز آن پرتو انوار برآمد

خورشید عیان شد

سید ز کف ساقی وحدت چو بنوشید

جامی ز محبت

سر مست می عشق به بازار برآمد

در عین عیان شد