گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

بندهٔ خود ز خاک ره بردار

یک زمانی مرا به من بگذار

جان سپاری کنم به دیده و سر

گر تو گوئی که جان روا بسپار

ای دل ار عاشقی بیا می نوش

تا که گردی ز عمر برخوردار

ذوق عاقل مجو تو از عاقل

روی چون گل به نوک خار مخار

کار ما عاشقی و میخواریست

دولت این دولتست و کار این کار

گنج داری و بینوا گردی

کنج دل جوی و گنج را بردار

بر سر دار اگر نهی قدمی

نعمت الله بود تو را سردار

 
 
 
رودکی

بر رخش زلف عاشق است چو من

لاجرم همچو منش نیست قرار

من و زلفین او نگونساریم

او چرا بر گل است و من بر خار؟

همچو چشمم توانگر است لبم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از رودکی
دقیقی

زان مرکّب که کالبد از نور

لیکن او را روان و جان ازنار

زان ستاره که مغربش دهنست

مشرق او را همیشه بر رخسار

عنصری

بارگی خواست شاد بهر شکار

بر نشست و بشد بدیدن شار

فرخی سیستانی

ای دل نا شکیب مژده بیار

کامد آن شمسه بتان تتار

آمد آن سرو جلوه کرده به ناز

آمد آن گلبن خمیده ز بار

آمد آن بلبل چمیده به باغ

[...]

منوچهری

هست ایام عید و فصل بهار

جشن جمشید و گردش گلزار

ای نگار بدیع وقت صبوح

زود برخیز و راح روح بیار

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه