گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

ساقیا جام خوشگوار بیار

آبروئی به روی ما باز آر

عاشقان مست و عاقلان مخمور

رند میخانه زاهد بازار

دل ما خلوتی است خوش حالی

لیس فی الدار غیره دیار

بحر و موج و حباب و جو آبند

چار نام و یکی بود ناچار

یک شرابست و جام رنگارنگ

یک وجود و کمال او بسیار

نوش کن جام و می به شادی ما

تا که گردی ز عمر برخوردار

نه شرابی که این و آن گویند

آن چنان می که باشدش خمار

جور او راحت دل و جان است

حاش لله کجا بود آزار

هر که انکار نعمت الله کرد

به خدا نیستش مگر اقرار

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

بر رُخَش زلف عاشق است چو من

لاجرم همچو منش نیست قرار

من و زلفین او نگونساریم

او چرا بر گل است و من بر خار؟

همچو چشمم توانگر است لبم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از رودکی
دقیقی

زان مرکّب که کالبد از نور

لیکن او را روان و جان ازنار

زان ستاره که مغربش دهنست

مشرق او را همیشه بر رخسار

عنصری

بارگی خواست شاد بهر شکار

بر نشست و بشد بدیدن شار

فرخی سیستانی

ای دل نا شکیب مژده بیار

کامد آن شمسه بتان تتار

آمد آن سرو جلوه کرده به ناز

آمد آن گلبن خمیده ز بار

آمد آن بلبل چمیده به باغ

[...]

منوچهری

هست ایام عید و فصل بهار

جشن جمشید و گردش گلزار

ای نگار بدیع وقت صبوح

زود برخیز و راح روح بیار

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه