گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

ساقیا جام خوشگوار بیار

آبروئی به روی ما باز آر

عاشقان مست و عاقلان مخمور

رند میخانه زاهد بازار

دل ما خلوتی است خوش حالی

لیس فی الدار غیره دیار

بحر و موج و حباب و جو آبند

چار نام و یکی بود ناچار

یک شرابست و جام رنگارنگ

یک وجود و کمال او بسیار

نوش کن جام و می به شادی ما

تا که گردی ز عمر برخوردار

نه شرابی که این و آن گویند

آن چنان می که باشدش خمار

جور او راحت دل و جان است

حاش لله کجا بود آزار

هر که انکار نعمت الله کرد

به خدا نیستش مگر اقرار