گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

مو نمی گنجد میان ما و یار

عشق در جانست و جانان در کنار

رند و قلاشیم ای زاهد برو

لا ابالی ایم ساقی می بیار

عاشق و مستیم و با رندان حریف

عاقل هشیار را با ما چه کار

ذوق عاشق تا به کی جوئی ز عقل

روی گل را چند می خاری به خار

خود چه داند عقل ذوق عاشقی

خود که باشد او و چون او صدهزار

در سرم سودا و جام می به دست

بر یمینم عشق و ساقی بر یسار

درد دل دارم اگر نالم بسوز

ناله ام بشنو ولی معذور دار

در هزار آئینه بنماید یکی

آن یکی در هر یکی خوش می شمار

در خرابات مغان دیگر مجو

همچو سید دردمند و درد خوار