گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

یک نظر در چشم سرمستی نگر

تا ببینی نور دیده در نظر

ما خراباتی و رند و عاشقیم

عاقلانه از سر ما در گذر

ایکه می پرسی ز ما و حال ما

مستم و از خود نمی دارم خبر

از کرم لطفی کن ای ساقی به ما

جام پر می آور و خالی ببر

حالت رندی و سرمستی ما

شهرتی خوش یافته در بحر و بر

در دل آن کس که حق گنجیده است

کی شود از خلق دلتنگ ای پسر

نعمت الله مست و جام می به دست

می برد در پای خم عمری به سر