گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

هر که او در عشق جانان جان نداد

بوسهٔ خوش بر لب جانان نداد

جود او بخشید عالم را وجود

آشکارا داد او پنهان نداد

جام می در دست و ساقی در نظر

فکر این و آن به آن رندان نداد

چون که مخموری بود دردسری

دردسر ساقی به سرمستان نداد

لایق هر کس عطا او می دهد

ذوق سرمستان به میخواران نداد

بس گران و هم سبک سر بود عقل

جان به عشق او از آن آسان نداد

نعمت الله را به ما داد از کرم

این چنین دادی به هر سلطان نداد