گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

زاهد به سراپردهٔ رندان مگذارید

مخمورش از آن مجلس رندان به در آرید

بیگانه مباشد بپاشید سر و زر

تخمی که توانید در این باغ بکارید

هر خم شرابی که سپردید به رندی

آرید بر ما و به اهلش بسپارید

روشن بتوان دید که نور بصر ماست

بر دیده اگر نقش خیالی بنگارید

یک دم که ز ما فوت شود بی می و ساقی

از عمر مگوئید و حیاتش مشمارید

کار همه رندان خرابات برآید

بر ما نفسی همت خود گر بگمارید

سید ز در میکده مستانه درآید

نوریست که پیدا شده پنهانش ندارید

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

ای هم نفسان، یک نفسم باز گذارید

دست از من دیوانه سرگشته بدارید

بی نام ونشانم به خرابات ببخشید

بیگانه ز خویشم، بر خویشم بگذارید

یا معتکفم بر سر سجاده نشانید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه