گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

خواجهٔ غافل برفت و جان سپرد

بی خبر از معرفت چیزی نبرد

بود مخموری و مستی می فروخت

صاف می پنداشت می نوشید درد

شیشهٔ پندار می بودش به دست

اوفتاد و شیشه اش شد خرد و مرد

صوفیان پوشند صوف خدمتش

صوفئی بودی که می پوشید برد

هر نفس نوعی دگر گفتی سرود

گه ز لر گفتی سخن گاهی ز کرد

عاشقانه جان سپاری کن چو ما

زانکه عاشق جان خود را می سپرد

نعمت الله جان به جانان داد و رفت

رحمت الله علیه آن مرد ، مُرد