گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

خواجهٔ غافل برفت و جان سپرد

بی خبر از معرفت چیزی نبرد

بود مخموری و مستی می فروخت

صاف می پنداشت می نوشید درد

شیشهٔ پندار می بودش به دست

اوفتاد و شیشه اش شد خرد و مرد

صوفیان پوشند صوف خدمتش

صوفئی بودی که می پوشید برد

هر نفس نوعی دگر گفتی سرود

گه ز لر گفتی سخن گاهی ز کرد

عاشقانه جان سپاری کن چو ما

زانکه عاشق جان خود را می سپرد

نعمت الله جان به جانان داد و رفت

رحمت الله علیه آن مرد ، مُرد

 
 
 
رودکی

حاتم طایی تویی اندر سخا

رستم دستان تویی اندر نبرد

نی، که حاتم نیست با جود تو راد

نی، که رستم نیست در جنگ تو مرد

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از رودکی
سنایی

ناز را رویی بباید همچو ورد

چون نداری گرد بدخویی مگرد

یا بگستر فرش زیبایی و حسن

یا بساط کبر و ناز اندر نورد

نیکویی و لطف گو با تاج و کبر

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
وطواط

آوخ ! آوخ ! وای وای و درد درد!

دل ز درد آزاد داری روی زرد

از رخ زردم روان و ز دل روان

وز روان زی دل روان آزار و درد

دور دارد آرزوی دل ز دور

[...]

انوری

قلتبانی هم به خواهر هم بزن

نیست پیدا گرچه کس پنهان نکرد

چند گویی خواهر من پارساست

گپ مزن گرد حدیث او مگرد

پارسا در خانهٔ تو نان تست

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
جمال‌الدین عبدالرزاق

ای سخا را از کف تو پیشخورد

وی خرد را پیش رایت چشم درد

خلق تواهل هنر را دستگیر

جود تو مرد خرد را پایمرد

تیز با حزم تو کوه کند سیر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه