گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

بستهٔ بند بلای تو نجاتی دارد

خستهٔ رنج غم تو درجاتی دارد

هر که شد مردهٔ درد تو نمیرد هرگز

کشتهٔ عشق تو جاوید حیاتی دارد

طاق ابروی تو محراب دل ماست از آن

روز و شب خاطر ما میل صلاتی دارد

کفر زلف تو که ایمان رخت می پوشد

سیئاتی است خیال حسناتی دارد

گر قدم رنجه کنی بر سر آبی باری

در نظر دیدهٔ ما آب فراتی دارد

به جفا از سر کوی تو دل از جا نرود

آفرین بر قدم او که ثباتی دارد

نعمت الله که سلطان جهان عشقست

چون گدایان ز تو امید زکاتی دارد

 
 
 
حکیم نزاری

غمزۀ شوخِ تو شیرین حرکاتی دارد

کشتۀ هر مژه فرهاد صفاتی دارد

در خورِ توتیِ جان در چمنِ باغِ جمال

چشمۀ خضرِ لبت تازه نباتی دارد

بوسه یی گر بدهی خیر بود باز مزن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه