گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

در دل به جز از خدا نگنجد

چون او گنجد هوا نگنجد

دل خلوت خاص حضرت اوست

بیگانه و آشنا نگنجد

مائیم و نگار خوش کناری

مویی به میان ما نگنجد

سلطان عشقست و عقل درویش

در مجلس شه گدا نگنجد

دردی دارم دوا ندارد

با درد چنین دوا نگنجد

چون نیست به جز یکی که گوید

درد خود گنجد و یا نگنجد

خوش خم میست نعمت الله

در جام جهان نما نگنجد

 
 
 
شاه نعمت‌الله ولی

موئی به میان ما نگنجد

سلطان چه بود گدا نگنجد

گوئی که بلای عشق آمد

خوش باش که آن بلا نگنجد

دُردی کش کوی می فروشم

[...]

بابافغانی

حسن تو بچشم ما نگنجد

آن نور به هیچ جا نگنجد

باز امشبم از خیال آن روی

در دیده و دل صفا نگنجد

بی مغز سری کز آفتابی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه