گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

سنبل زلف او پریشان شد

حال جمعی نکو پریشان شد

باد با زلف او دمی دم زد

زلف او هم بر او پریشان شد

جمع بودیم از پریشانی

جمع ما مو به مو پریشان شد

گفت و گو در میان ما آمد

قصه از گفتگو پریشان شد

آن چنان جمع و این چنین جمعی

من ندانم که چون پریشان شد

زلف او مجمع دل ما بود

گرچه از ما و تو پریشان شد

نعمت الله به عشق زلف نگار

آمد و سو به سو پریشان شد