گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

جان چو عودست و دل چو مجمر ما

آتش نور عشق دلبر ما

آفتاب سپهر و جان جهان

پرتوی دان ز رای انور ما

نهر آب حیات و عین زلال

قطره ای دان ز حوض کوثر ما

گوهر تیغ مهر روشنزای

ذره ای باشد آن ز خنجر ما

آنکه سلطان خلوت جانست

بنده وار ایستاده بر در ما

عرصهٔ کاینات و ما فیها

خطه ای دان ز ملک و کشور ما

دامن او و دست ما پس از این

چون که آمد به خود فرو سر ما

ما نه مائیم با همه اوئیم

اوئی او شده برابر ما

سیدی از میانه چون برخواست

خواجه و بنده شد یکی بر ما

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۴۲ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
شاه نعمت‌الله ولی

دل ما گشته است دلبر ما

گل ما بی حد است و شکّر ما

ما همیشه میان گل شکریم

زان دل ما قوی است در بر ما

زهره باشد حوادث فلکی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه