گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

جان چو عودست و دل چو مجمر ما

آتش نور عشق دلبر ما

آفتاب سپهر و جان جهان

پرتوی دان ز رای انور ما

نهر آب حیات و عین زلال

قطره ای دان ز حوض کوثر ما

گوهر تیغ مهر روشنزای

ذره ای باشد آن ز خنجر ما

آنکه سلطان خلوت جانست

بنده وار ایستاده بر در ما

عرصهٔ کاینات و ما فیها

خطه ای دان ز ملک و کشور ما

دامن او و دست ما پس از این

چون که آمد به خود فرو سر ما

ما نه مائیم با همه اوئیم

اوئی او شده برابر ما

سیدی از میانه چون برخواست

خواجه و بنده شد یکی بر ما