گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

در حقیقت عشق را خود نام نیست

می که می نوشد چو آنجا جام نیست

کی بیابد نیک نامی در جهان

هر که او در عاشقی بدنام نیست

مرغ دل سیمرغ قاف معرفت

جز سر زلف بتانش دام نیست

سوختگان دانند و ایشان گفته اند

پخته داند کاین سخن با خام نیست

صبحدم می گفت سرمستی به من

بامداد عاشقان را شام نیست

در خرابات مغان مستان بسی است

همچو من مستی در این ایام نیست

نعمت الله جام می بخشد مدام

خوشتر از انعام او انعام نیست

 
 
 
عراقی

عشق سیمرغ است، کو را دام نیست

در دو عالم زو نشان و نام نیست

پی به کوی او همانا کس نبرد

کاندر آن صحرا نشان گام نیست

در بهشت وصل جان‌افزای او

[...]

سعدی

خوشتر از دوران عشق ایام نیست

بامداد عاشقان را شام نیست

مطربان رفتند و صوفی در سماع

عشق را آغاز هست انجام نیست

کام هر جوینده‌ای را آخریست

[...]

ابن یمین

هرکه با زلف تو اندر دام نیست

همچو من پیوسته بی آرام نیست

گر چه باشد سرو همبالای تو

راستی را چون تو با اندام نیست

چشم نرگس دل نیارد کرد صید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه