گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

موج و حباب و قطره درین بحر ما یکیست

نقش و حباب گرچه هزارند با یکیست

درمان درد دل چه کنم ای عزیز من

از دوست می رسد همه درد و دوا یکیست

ما و شرابخانه و رندان باده نوش

فارغ ز دو سرا بر ما دو سرا یکیست

تمثال صدهزار در آئینه رو نمود

دیدیم آن یکی و همه نزد ما یکیست

گر آشنای خویش شوی نزد عاشقان

معشوق و عشق و عاشق و آن آشنا یکیست

چون عقل احول است دو بیند غریب نیست

بنگر به عین عشق که شاه و گدا یکیست

سید ز جود خویش وجودی به بنده داد

معطی نعمة الله ما و عطا یکیست