گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

همه عالم تن است و جان عشق است

جان و جانان عاشقان عشق است

عشق هم صورتست و هم معنی

آشکارا و هم نهان عشق است

در میان آی و در کنارش گیر

خوش کناری که در میان عشقست

عشق و معشوق و عاشق خویشیم

هرچه هستیم این زمان عشق است

عمر جاوید خوش بُود با عشق

غرض از عمر جاودان عشق است

عاشقانه در آ درین مجلس

گر تو را عشق آن چنان عشق است

نعمت الله چو نور پیدا شد

نظری کن ببین که آن عشق است

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۷۵ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عسجدی

آمد آن رگ‌زن مسیح‌پرست

شست الماسگون گرفته به دست

کرسی افکند و برنشست بر او

بازوی خواجه عمید ببست

شست چون دید گفت عز و علا

[...]

مسعود سعد سلمان

آمد آن حور و دست من بربست

زدم استادوار دست به شست

ز نخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من به شست بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ ۱۰ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سنایی

آمد آن حور و دست من بربست

زده استادوار نیش به دست

زنخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من ز نیش بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۱۶۳ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه