گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

ساقی سرمست رندان می دهد جامی به من

وز لب او می رسد هر لحظه پیغامی به من

گاه زلفش می فشاند گاه بر رو می نهد

می نماید روز و شب صبحی و خوش شامی به من

منشی دیوان اعلی از قضا و از قدر

می نویسد خوش نشانی می نهد نامی به من

من دعا گویم دعای دولتش گویم مدام

در عوض او می دهد هر لحظه دشنامی به من

در خرابات مغان مست و خراب افتاده ایم

هرچه خواهد گو بگو علم کالانعامی به من

دام و دانه می نهد صیاد حسن از زلف و خال

تا بگیرد مرغ روحی می کشد دامی به من

در رسالت هرچه می بینم رسول خضر شد

هر نفس می آورند از غیب پیغامی به من

نعمت الله مجلس رندانه آراسته

چشم مستش می دهد در هر نظر جامی به من