گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

هر زمان حسنی به هر دم می نماید نور چشم

هر دمی بر ما دری دیگر گشاید نور چشم

ما خیال عارضش بر آب دیده بسته ایم

لاجرم لحظه به لحظه می فزاید نور چشم

دوش می گفتم خیالش را که از چشمم مرو

ترک مردم هم به کلی می نشاید نور چشم

گر نباشد عشق او در جان نگیرد جان قرار

ور نبیند نور روی او نیابد نور چشم

توتیائی چشم ما از خاک راهش ساخته

تا غبار دیدهٔ ما را زداید نور چشم

بر سواد دیده هر نقشی که می بندد خیال

در نظر نقش خیال او نماید نور چشم

نور چشم نعمت الله گر شود روشن از او

پیش مردم در همه جا بر سر آید نور چشم