گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

هر دمی نقش خیالی می نگارد نور چشم

هر نفس شکلی دگر از نو برآرد نور چشم

این چنین خوناب دل کز چشم ما گشته روان

چشم ما بی آبروئی کی گذارد نور چشم

چون خیال اوست هر نقشی که آید در نظر

لاجرم بر پردهٔ دیده نگارد نور چشم

چشم مستش دل ز عیاران عالم می برد

مردم گوشه نشین را خود چه آرد نور چشم

نعمت الله نور چشم مردم بینا بود

این چنین نوری به مردم می سپارد نور چشم