گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

تا مجرد از دل و از جان شدیم

همنشین و همدم جانان شدیم

همچو قطره بهر یک دردانه ای

غرقهٔ دریای بی پایان شدیم

از خیال روی یار خویشتن

همچو زلفش بی سر و سامان شدیم

تا که پیدا شد جمال عشق دوست

ما به خود در خود ز خود پنهان شدیم

جان و دل در کار عشقش باختیم

لاجرم ما جمله تن چون جان شدیم

از برای گنج عشقش روز و شب

ساکن کنج دل ویران شدیم

تا خبر از زلف و رویش یافتیم

بی خبر از کفر و از ایمان شدیم

گرد نقطه مدتی گشتیم ما

نقطهٔ پرگار این دوران شدیم