گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

آفتابی ز ماه بسته نقاب

کرده در گوش درهای خوشاب

چشم عالم به نور او روشن

سخنی نازک است خوش دریاب

نقش رویش خیال می بندم

که به بیداری و گهی در خواب

می خُمخانهٔ حدوث و قدم

نوش می کن به شادی احباب

نور آن ماهرو که می بینی

آفتابست نام او مهتاب

سر موئی ز سِر او گفتم

سر زلفش از آن شده در تاب

نعمت الله حجاب را برداشت

چون حجاب است در میان اسباب