گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

منم که عاشق دیدار یار خود باشم

منم که والهٔ زلف نگار خود باشم

منم که سیدم و بندهٔ خداوندم

منم که دانه و دام شکار خود باشم

منم چو پرده و جانم امیر پرده نشین

منم که میر خود و پرده دار خود باشم

به هر کنار که باشم از این میان به یقین

چو نیک بنگرم اندر کنار خود باشم

به گرد کوه و بیابان دگر نخواهم گشت

به کنج دل روم و یار غار خود باشم

چرا جفا کشم از هر کسی درین غربت

به شهر خود روم و شهریار خود باشم

به غیر عشق مرا نیست کاری و باری

از آن مدام پی کار و بار خود باشم

از آنکه عاشق و معشوق نعمةاللهم

به گرد کار خود و کردگار خود باشم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حافظ

چرا نه در پِیِ عزمِ دیارِ خود باشم

چرا نه خاکِ سرِ کویِ یارِ خود باشم

غمِ غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم

به شهرِ خود رَوَم و شهریارِ خود باشم

ز مَحرمان سراپردهٔ وصال شَوَم

[...]

عرفی

کجاست برق حجابی که از تجلی آن

ستاره سوخته روزگار خود باشم

کجاست طبع سلیمی و حسن لعل لبی

که در معامله آموزگار خود باشم

خوش آن کشش که مرا آنچنان زخود نبرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه