گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

من به خدا که از خدا غیر خدا نمی خوهم

درد دلم دوا بود از تو دوا نمی خوهم

ساکن خلوت دلم بر در گل چرا روم

شاه جهان جان منم نان چو گدا نمی خوهم

بر سر دار عشق او تا که قدم نهاده ام

دیر فنا گذاشتم دار بقا نمی خوهم

روضه تو را و حور هم ، نار تو را و نور هم

من به خدا که راضیم جز که رضا نمی خوهم

آل عبایم و یقین اهل غنا فقیر من

ظن غلط مبر که من چون تو غنا نمی خوهم

سفره صفت برای نان حلقه به گوش کی شوم

از طبق زرینهٔ خوان ابا نمی خوهم

از خط و از خطای تو خطهٔ ما مقدس است

راه صواب می روم ملک ختا نمی خوهم

مال وبال خواجه است گشته به مال مبتلا

گر تو بلا همی خوهی بنده بلا نمی خوهم

نکتهٔ عشق خوانده ام از ورق کتاب حق

معنی سر این سخن از فقها نمی خوهم

رحمت او برای من نعمت او فدای من

در بر اوست جای من جاه شما نمی خوهم

مست شراب وحدتم نیست خمار کثرتم

سید ملک عزتم غیر خدا نمی خوهم