گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دختری بر باد داده غنچهٔ خندان گل

بلبل سرمست مانده واله و حیران گل

خوش گلستانی و در وی عندلیب جان ما

هر زمانی داستانی سازد از دستان گل

صحبت گل را غنیمت دان و گل را برفشان

زانکه نبود اعتماد عمر بر پیمان گل

گل بود عمر عزیز ما چو دیدی درگذشت

یک دو هفته بیش نبود رونق دوران گل

عندلیب گلشن عشقیم و گل معشوق ماست

گرچه باشد بی وفا گل آن ما ، ما آن گل

هر که می خواهد که گل چیند نه اندیشد زخار

دامن گل چیدم و دست من و دامان گل

نعمت الله از برای گل به بستان می رود

گر نه گل چیند چه کار آید سرابستان گل