گنجور

 
شاهدی

جان ز تن رفت و دل اندر عقد گیسویت بماند

شد تنم هم خاک دروی تا ابد بویت بماند

خاک ره گشتم ولی شادم که بعد از سالها

گردی از خاک وجودم بر سر کویت بماند

در دل پر درد خود دیدم که در هرگوشه ای

بس نشان ها از خدنگ چشم جادویت بماند

سالها شستم به خوناب جگر لیکن نرفت

آن غباری را که بر روی دل از خویت بماند

نقش عالم را یکایک شستم از لوح خرد

همچنان در وی خیال قد دلجویت بماند

گر شدی دور از من اما شاهدی را در نظر

سجده گاهی از خیال طاق ابرویت بماند

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

رفتیم از چشم و در دل حسرت رویت بماند

بر شکستی و به جانم نقش گیسویت بماند

سر گذشتی بشنو از من، داشتم وقتی دلی

سالها شد در فرامش خانه مویت بماند

دی خرامان می گذشتی خلق بیدل مانده را

[...]

امیر شاهی

ما برفتیم و دل آواره در کویت بماند

جان نماند از عشق و در دل حسرت رویت بماند

جان در این طوفان غم بر باد شد، لیکن خوشم

کز تن خاکی غباری بر سر کویت بماند

شمع وار از جمع رندان رفتی و سوزت نرفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه