گنجور

 
شاهدی

امروز ز نو دلبر ما خوی دگر داشت

ما واله و او روی و نظر سوی دگر داشت

گفتم که کنم نسبت آن زلف به عنبر

آورد صبا نکهت آن بوی دگر داشت

خلق نگران رخ او کشته ز هر سو

وان سرو به هر سو نگری روی دگر داشت

دل زان نکشیدم به سوی حوری و فردوس

کو میل به سوی دگر و کوی دگر داشت

گر شاهدی خسته شود سوی طبیبان

از دوست طمع شربت داروی دگر داشت