گنجور

 
شیخ محمود شبستری

فعل حق را دگر ز کور دلی

غرضی خاص کرد معتزلی

باز اصلاح حال هر بنده

کرد واجب بر آفرینندۀ

بعد از آن التزام کرد محال

که جزا را گرفت از اعمال

همه این شاخ و بیخ خودبینی است

بار و برگ درخت بی دینی است

هر درختی کز اصل کژ برخاست

تا قیامت دگر نگردد راست

در قضا جمله چیزها بهم است

در قدر پیش و پس، فزون و کم است

دور و نزدیک در ظهور افتاد

ذات هستی از این دو دور افتاد

شیب و بالا و پیش و پس، چپ و راست

همه از این دو وضع و هیأت خاست

همه از دور چرخ و کور زمان

بر حقیقت همی فتد حدثان

گر خیال زمانه برخیزد

ازلت با ابد درآمیزد

خاص بینی که عین عام شود

حال​ها جمله یک مقام شود

کل شود جمله کلی و جزئی

بنماند دگر منی و توئی

نزد من روشن است خود این راه

گر ترا دیده نیست «لااکراه»