فعل حق را دگر ز کور دلی
غرضی خاص کرد معتزلی
باز اصلاح حال هر بنده
کرد واجب بر آفرینندۀ
بعد از آن التزام کرد محال
که جزا را گرفت از اعمال
همه این شاخ و بیخ خودبینی است
بار و برگ درخت بی دینی است
هر درختی کز اصل کژ برخاست
تا قیامت دگر نگردد راست
در قضا جمله چیزها بهم است
در قدر پیش و پس، فزون و کم است
دور و نزدیک در ظهور افتاد
ذات هستی از این دو دور افتاد
شیب و بالا و پیش و پس، چپ و راست
همه از این دو وضع و هیأت خاست
همه از دور چرخ و کور زمان
بر حقیقت همی فتد حدثان
گر خیال زمانه برخیزد
ازلت با ابد درآمیزد
خاص بینی که عین عام شود
حالها جمله یک مقام شود
کل شود جمله کلی و جزئی
بنماند دگر منی و توئی
نزد من روشن است خود این راه
گر ترا دیده نیست «لااکراه»