گنجور

 
شیخ محمود شبستری

بونجیب آنکه بود شیخ مهین

چونکه کردی به سالکی تلقین

نزد خویشش به ناز بنشاندی

نام​های خدا بر او خواندی

پس نظر کردی از پی تدبیر

تا کدامین کند در او تأثیر

از هر آن اسم کو شدی ز مقام

گفتیش ذکر کن بدین به دوام

چون در آن اسم کار او بنماند

باز دیگر هم آنچنان می​خواند

باز از اسمی که رخ بدو بنمود

نیز ذکرش بدان همی فرمود

تا به بعضی و یا نه خود به تمام

متصف گشتی آن مرید به کام

رهروان را نظر چنین باید

مرشدی را چنین کسی شاید

اندرین عصر کمتر است این کار

زینهار ای عزیز من زنهار

تا زغولان فریب می​نخوری

هر کسی را نه مرد ره شمری

عاقل آنست کز سر فکرت

گیرد از حال دیگران عبرت

ابلهان را نگر در این ایام

شیخ خود کرده قلتبانی خام

عشوه خر جمله، دین فروش همه

بی می و کاس در خروش همه

منکر علم و حکمت و توحید

خواه تو شیخ گیر و خواه مرید

ظلمت ونور این چه بی خبری است

جاهلی و ولایت این چه خری است

آن یکی گفته لا الاه بگوی

رو بر این باش و هیچ چیز مجوی

هیچ تبدیل خلق ناکرده

وز عزازیل عشوه​ها خورده

خود ندانسته هِر مِنْاَلْبِر باز

ذم زده از جهان عالم راز

ز اندرون کبر و شرک و نخوت و جاه

به زبان «لا الاه الا الله»

ننشیند سگ و فرشته بهم

با حدث چون کنی حدیث قدم

مردم چشم وانگهی خاشاک

نور توحید و خلق بد حاشاک

خانه کردی ز «لا» پر ازجاروب

خود یکی زان بس است خانه بروب

چونکه صحن سرای ناپاک است

نفس جاروب عین خاشاک است

روی آئینه را چو کرد سیاه

گشت رنگ سپید رنگ سیاه

ذکر را نیست حاجتی به غریو

بانگ کردن دروست حیلۀ دیو

تادماغش ز بانگ کوب خورد

هر طنینی خطاب حق شمرد

وهم​ها را وجودی انگارد

دیو خود را فرشته پندارد

در خیالات خیره و اوهام

بازمانده چو صاحب سرسام

گر خیال است ذوق عالم پاک

حبذا بنگ و خرما تریاک

حاش للّه ز مردم آگاه

زین چنین صورتی معاذاللّه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode