گنجور

 
شیخ محمود شبستری

روی گازر سیه شد از خورشید

جامه بنگر که خود شده است سپید

گر نبودی وجود خار کثیف

گل نگشتی چنین لطیف و نظیف

چون بخارش نه خار یکسو شد

گل نکو رنگ و شکل و خوشبو شد

زان کشیده است پوست بر به و سیب

تا کند دفع تلخی و آسیب

جر نفع و صفا کند ز درون

دفع ضر هوا کند به برون

بد برای بدی برون انداخت

به از این به بگو که داند ساخت

ناخن و موی گر نیفزاید

آفت و عیب در مزاج آید

قطع آن چون ضرورت است از آن

تا نیابی الم ندارد جان

سخت بیخش برای خاریدن

بی الم در زمان بریدن

لذت جنت از جحیم بود

داند آن کس که او حکیم بود

مزۀ نان گرسنگی دارد

آب بی تشنگی بنگوارد

راحت مرهم از الم باشد

ورنه هستیش کالعدم باشد

هیچ بی خرده ناید از باری

هان و هان تا تو خرده نشماری

خرده گیری نشان خودرایی است

خرده بینی نشان بینایی است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode