گنجور

 
شیخ محمود شبستری

خانۀ زال داشت یک روزن

تنگ مانند منفذ سوزن

تابش خور چو رشتۀ باریک

اندر آمد به خانۀ تاریک

زال مسکین چو آن شعاع بدید

رشته پنداشت پیش باز دوید

تا کند ریسمان به کلافه

رای درآفه چیست جز یافه

چونکه با روزن او برابر شد

مدرک قرص چشمۀ خور شد

بانگ برداشت تا غریوی خاست

کافتاب اندرون خانۀماست

عارفی گفتش ای بعیدالذّات

تو کجائی و او کجا هیهات

کی درآید همیبهکنج چنین

قرص چندین هزار مثل زمین

کلخن ملک و گلشن ملکوت

کنج ناسوت و هودج لاهوت؟!

چرخ سان گرد خویش می​گردی

زان سررشته را تو گم کردی

سر این رشته را چو باز کنی

کار بر خویشتن دراز کنی