گنجور

 
شیخ محمود شبستری

ای که اندر حجاب ماندستی

آیت نور را نخواندستی

از طلب حاضر تو غایب شد

رای صائب همه مصایب شد

حاضری کز طلب شود پنهان

دیدن او به سعی و جد نتوان

هرزه هر ساعتی ز بیکاری

دیدۀ دل به خار می​خاری

سَدَّت اندر ره خدا دانی

دانش دانش است تا دانی

دانش حق ذوات را فطری است

دانش دانش است کان فکری است

در ازل از چه کردی استدلال

که «بلی» گفته ​ای جواب سؤال

دور کردی تو مرد کارافزای

خویش را از جناب و جنب خدای

وه که چون در رسی به سر نهفت

چند «واحسرتا»ت باید گفت