گنجور

 
سیف فرغانی

رسید پیک اجل کای بزرگوار بمیر

تو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیر

چو مسندت بدگر صدر نامزد کردند

کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیر

کنون که از پی فرزند کیسه پر کردی

برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیر

چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن

تو ترک خانه بکن جا بدو گذار، بمیر

عقار و مال ترا زین حدیث غافل کرد

بوارثان سپر آن مال و آن عقار بمیر

چو هیچ عزت فرمان حق نکردستی

عزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمیر

اگر نصیحت من در دلت گرفت قرار

مکن خلاف من و هم برین قرار بمیر

ز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیست

مخسب و در طلب فضل کردگار بمیر

بسان شمع سلاطین که شب برافروزند

بلیل زنده همی باش و در نهار بمیر

اگر چنانکه پس از مرگ زندگی خواهی

بنفس پیشتر از مرگ زینهار بمیر

شعار فقر شهیدان عشق را کفن است

اگر تو زنده دلی رو درین شعار بمیر

چنان مکن که اجل گوید ای بریشم پوش

من آمدم تو درین پیله کرم وار بمیر

باختیار نمیرند مردم بی عشق

تو زنده کردهٔ عشقی باختیار بمیر

باهل فقر نظر کن که در شمار نیند

اگر چنانکه توانی در آن شمار بمیر

مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمیر

بنزد زنده دلان در درون غار بمیر

ز ناز بالش دولت سری برآر و بدان

که نیست مسند تخت تو پایدار بمیر

اگر چه پادشهی گویدت امیر اجل

که همچو مردم خرد ای بزرگوار بمیر

بحکم خاتم دولت اگرچه از لقبت

زر و درم چو نگین است نامدار بمیر

گر از هزار فزون عمر باشدت گویند

کنون که سال تو افزون شد از هزار بمیر

اگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضا

پیاده یی بفرستد که ای سوار بمیر

گرت بتیغ برانند سیف فرغانی

مرو ازین درو بر آستان یار بمیر

نه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعل

ز کردهای بد خویش شرمسار بمیر

در آن زمان که کنند از حیات نومیدت

بفضل و رحمت ایزد امیدوار بمیر