گنجور

 
سیف فرغانی

ای پسر انده دنیا بدل شاد مگیر

بنده او شو و غم در دل آزاد مگیر

برو از شام سوی مکه ببین شهر ثمود

در بنا کردن خانه صفت عاد مگیر

ای تو از بهر بریشم زده در دنیا چنگ

گر نه ای نای برو از دم او باد مگیر

دادهٔ خویش چو می بازستاند ایام

دست بگشای و بده و آنچه بتو داد مگیر

برتر از صدرالوفی بدرم وقت کرم

منشین زیر کس و خانه آحاد مگیر

مال و جاه از پی آنست که خیری بکنی

چون بکعبه نخوهی شد شتر و زاد مگیر

زاد ره ساز و بدرویش بده فضلهٔ مال

حق مسکین برسان وآنکه ز تو زاد مگیر

هرگز اولاد {تو} بعد از تو غم تو نخورند

زر بشادی خور و در دل غم اولاد مگیر

مال شیرین و تویی خسرو و فرهاد فقیر

سوی شیرین ره آمد شد فرهاد مگیر

من چو استاد خرد می دهمت چندین پند

منع بی وجه مکن نکته بر استاد مگیر

سیف فرغانی در شعر اگرت گوید وعظ

وعظ او گوش کن و شعر ورا باد مگیر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode