گنجور

 
سیف فرغانی

عشق تمکین بود بتمکین در

دم تمکین مزن بتلوین در

چون ز ادراک خود حقیقت عشق

بست بر دیدهٔ جهان بین در

بنگر امروز تا چه شور و شرست

از مجازش بویس ورامین در

گر بخواهد عروس عشق ترا

در جهانت رود بکابین در

ترک ملک کیان بباید گفت

خسروان را بعشق شیرین در

هست بیرون ز هفت بام فلک

خانه عشق را نخستین در

تا ترا خانه زیر این بام است

نگشایند بر دلت این در

مطلب عشق را ز عقل که نیست

معنی فاتحه بآمین در

حق شناسی ز فلسفه مشناس

دانهٔ دُر مجو بسرگین در

ای تو در زیر جامهٔ مردان

چون نجاست بجام زرین در

رو که هستی تو اندرین خرقه

همچو کردی بشعر پشمین در

بودی آیینهٔ جمال آله

زنگ خوردی بجای تمکین در

چشمهٔ خضر بوذی از پاکی

تیره گشتی بحوض خاکین در

عشق ورزی و دوست داری جان

کفر بی شک خلل بود دین در

بت پرستی همی بکعبه درون

زند خوانی همی بیاسین در

هستی تو و عشق هر دو بهم

الموتی بود بقزوین در

عقل را کوست در ولایت خود

شهسواری بخانه زین در

زالکی دان بدست رستم عشق

روبهی دان بچنگ گرگین در

ای ز هر ره بحضرت تو دری

با تو باز آیم از کدامین در

دل ز خود بر گرفتم و بتو داد

زدم آتش بجان غمگین در

تا چو پشت زمین معرکه شد

روی زردم باشک رنگین در

مردم دیده رگ گشودستند

راست گویی بچشم خونین در

حسن چون جلوه کرد از رویی

خویشتن را بزلف مشکین در

بهر فردای خویش عاشق دید

روی محنت بخواب دوشین در

گل چو بنمود روی گو بلبل

خواب را خار نه ببالین در

مثل ما و تو و قصهٔ عشق

بشنو و باز کن ز تحسین در

ذکر فرعون دان بطاها در

قصهٔ مور دان بطاسین در