گنجور

 
سیف فرغانی

ای ز لعل لب تو چاشنی قند و شکر

وی ز نور رخ تو روشنی شمس و قمر

خسرو ملک جمالی تو و اندر سخنم

ذکر شیرینی تو هست چو در آب شکر

سر خود نیست دلی را که تو باشی مطلوب

غم جان نیست کسی را که تو باشی دلبر

دختر نعش گواهی نتواند دادن

که چنو زاده بود مادر ایام پسر

در همه نوع چو تو جنس بیابند ولیک

بنکویی نبود جنس تو از نوع بشر

بجمال تو درین عهد نیامد فرزند

وگرش ماه بود مادر و خورشید پدر

حسن ازین پیش همی بود چو معنی پنهان

پس ازین روی تو شد صورت او را مظهر

آفتابی تو و هر ذره که باید نظرت

نورش از پرتو خورشید نباشد کمتر

رنگ از عارض گلگون تو گیرد لاله

بوی از طرهٔ مشکین تو دارد عنبر

گل رو خوب بحسنست ولی دارد حسن

از گل روی تو زینت چو درختان ز زهر

نظر چشم کس ادراک نخواهد کردن

حسن رویت که درو خیره شود چشم نظر

با چنین حسن و جمال ار بخودش راه دهی

از تو آراسته گردد چو عروس از زیور

تو بدین صورت پرورده چو جانی ای دوست

تو بدین وصف خوش آگنده چو کانی بگهر

باد چون بر رخت از زلف تو عنبر پاشد

قرص خورشید فتد در خم مشکین چنبر

با چنین قامت و بالا چو درآیی در باغ

سر بزیر آورد و پای تو بوسد عرعر

ز آن تن روح صفت هر نفسی جان یابد

قالب حسن، که زنده بمعانیست صور

مردهٔ هجر توام، بر دهنم نِه لب وصل

تا دمی زنده شوم زآن نفس جان پرور

بتو در بسته ام امید گشایش که مرا

نخوهد جز بکلید تو گشادن این در

بقبول تو توانگر شده درویش چنان

که گدای تو برو می شکند قیمت زر

سر نهم در ره عشق تو بجای پا، لیک

نه چنانم که قدم باز شناسم از سر

سیف فرغانی گرد صف عشاق مگرد

مرد ترسنده هزیمت فگند در لشکر

میوهٔ وصل خوهی از سر شاخ کرمش

بر در باغ وفا بیخ فرو بر چو شجر

نفس را قیمت معشوق نباشد معلوم

قدر عیسی نشناسد چو جهودان این خر

گرچه خمرست نه در مذهب عشقست حرام

هرچه چون خمر زمانی ز خودت برد بدر

خیزو از خود بگذر تا بدر دوست رسی

چون رسیدی بدر او بنشین و مگذر