گنجور

 
سیف فرغانی

زنده نبود آن دلی کز عشق جانان باز ماند

مرده دان چون دل ز عشق و جسم از جان باز ماند

جای نفس و طبع شد کز عشق خالی گشت دل

ملک دیوان شد ولایت کز سلیمان باز ماند

جان چو کار عشق نکند بار تن خواهد کشید

گاو آخر شد چو رخش از پور دستان باز ماند

این عجب نبود که اندردست خصمان اوفتد

ملک سلطانی که از پیکار خصمان باز ماند

عاشقان را نفرتست از لقمه دنیا طلب

خوان سلطان را نشاید چون ز سگ نان باز ماند

آن جوانمردان که از همت نه از سیری کنند

پشت بر نانی کزین اشکم پرستان باز ماند

اسب دل چون در قفای گوی همت راندند

چرخ چوگانی از ایشان چند میدان باز ماند

آن زمان کز خویشتن رفتند و در سیر آمدند

جبرئیل تیز پر در راه از ایشان باز ماند

عشق باقی کی گذارد با تو از تو ذره یی

گر تویی تو برفت و پاره یی زآن باز ماند

آن نمی بینی که از گرمای تابستان گداخت

همچو یخ در آب برفی کز زمستان باز ماند

ای پسر برخیز و با این قوم بنشین زینهار

کین جهان پر دشمنست از دوست نتوان باز ماند

گر ز دنیا باز مانی ملک عقبی آن تست

شد عزیز مصر یوسف چون ز کنعان باز ماند

من نپندارم که تأثیری کند در حال تو

خرقه یی با تو گر از آثار مردان باز ماند

دیگران ثعبان سحرآشام نتوانند کرد

آن عصایی را که از موسی عمران باز ماند

سیف فرغانی ز مردم منقطع شو بهر دوست

قدر یوسف آنگه افزون شد که زاخوان باز ماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode