گنجور

 
سیف فرغانی

بباغی در بدیدم پار گل را

مگر گفتم تویی ای یار گل را

خطای خویشتن امسال دیدم

که نسبت با تو کردم پار گل را

وگر بویت ز دیوارش درآید

ز در بیرون کند گلزار گل را

ترا من با رقیبت دیدم و گفت

چه خوش می پرورد این خار گل را

چو مشکین زلف تو خوش بو نباشد

وگر عنبر بود در بار گل را

اگر این سرخ روی اسپید دیدی

برفتی زردی از رخسار گل را

ز شوق خوب رویانش بدر کن

چه رختست اندرین بازار گل را

بخود مشغول می دارد مرا گل

چو خار از راه من بردار گل را

نسیم صبح را گفتم سحرگه

ز حبس غنچه بیرون آر گل را

جوابم داد و گفتا پیش رویش

چو پیش گل گیا پندار گل را

چو با آن گلستان در گلشن آیی

نظر بر وی کن و بگذار گل را

بخوبی تو کلهداری و خاری

بسر بربسته چون دستار گل را

تو سلطانی و گل همچون رعیت

بدست این و آن مگذار گل را

غریبست آمده وز ره رسیده

بلطف خویشتن خوش دار گل را

بجز خارش کسی اندر قفا نیست

بروی خویش کن تیمار گل را

ز حسنت مایه ده ای جان و منشان

ببازار چمن بی کار گل را

ز خجلت پای او از جای رفتست

بدست لطف خود باز آر گل را

بصد دستان ثناگوی تو گردد

چو بلبل گر بود گفتار گل را

چو او رنگی ز رخسار تو دارد

دگر زین پس ندارم خوار گل را

جهانی خوب را لطف تو نبود

که باشد میوه کم بسیار گل را

قبای تور اندام تو دایم

بتنگ آورده صد خروار گل را

ز عشق روی تو زین پس برآید

چو بلبل نالهای زار گل را

عجب نبود که همچون نرگس خود

ز عشق خود کنی بیمار گل را

مرا این شعرها گل میدهد گفت

که کرد آگه ازین اسرار گل را

درین اشعار من ذکر تو کردم

علم کردم برین اسحار گل را

مباد از سیف فرغانی ترا عار

که از بلبل نباشد عار گل را

من و تو هر دو از هم ناگزیریم

که از خاری بود ناچار گل را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode